آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

لبخند

*06.03.93* *21:42* *1 ماه و 28 روز * *59 روزگی* عزیزم از 58روزگی که برات نوشتم صداهای عجیب غریب در آوردی رفتارها و حرکاتت عوض شده.آروم بودی آروم تر شدی.میگم صداهای عجیب غریب منظورم اینه صداهای جدید در میاری،وقتی باهات حرف میزنیم کاملا متوجه میشی و میخندی.دوست داری بهت توجه کنیم تا کمی به کارهامون میرسیم غر میزنی! خیلی دوست داری باهات حرف بزنیم همش پشت سر هم لبخند میزنی! انواع لبخند ها!دهان باز,دهن بسته,یه وری! با صدا و بی صدا... از وقتی به دنیا اومدی همش تو خواب لبخند میزنی,روز به روز هم خنده هات بیشتر میشه.بر عکس بقیه بچه ها خندت خیلی خیلی بیشتر از گریه ته.تا حالا فقط 2-3 بار لبو لوچتو آویزون کردی. بلـــــــــه.....
7 خرداد 1393

صدا!

*05/03/93* *02:40 شب* *1 ماه و 27 روز * *58روزگی* عزیزم این چند روز چیز خاصی پیش نیومد که برات بنویسم.تا این که امشب بهانه ای شد که بیامو بنویسم. *از سر شب صدات عوض شده!صدای خنده ت,گریه ت,بازی کردنت! صداهای جدید و عجیب غریب در میاری...!!! *چند شب پیش با دیدن چراغ های خیابون غوغو کردی؛امروز هم تو گریه ت اغوون گفتی.ولی هنوز درست و حسابی نمیگی. *ماشالله روز به روز تپل و خوشگل تر میشی.همه عاشقت هستن!چه غریب چه آشنا حسابی با دیدنت ذوق میکنن و از زیباییت میگن,از ناز بودنت,از آروم بودنت. هر کس میبینه با وجود بچه کوچیک به کارام میرسم حسابی تعجب میکنه.بس که خوب و آرومی دختر قشنگم.گه گاهی اذیت میکنی,ولی ماما...
6 خرداد 1393

آسمون

به آسمون سپردم,چشم از تو بر نداره... مراقب تو باشه,بلا سرت نیاره... تا تو نخوای نتابه,دلت گرفت بباره... همیشه با تو باشه,تو رو تنها نزاره.... ...
30 ارديبهشت 1393

47و48روزگی

*2 6.02.93* * 1 ماه و 17 روز*  *48 روزگی* دختر قشنگم الان که دارم برات مینویسم ساعت 6 صبحه,حالم زیاد رو به راه نیست. آخه ساعت 2:30 شب باز اون حالت خفگی لعنتی بهت دست داد.از اون دفعه 40 روز گذشته آخه اون شب برای سلامتیت من زیارت عاشورا و دعای توسل به مدت 40روز نذر کردم که امشب شب آخرش بود. الانم برات 40شب زیارت عاشورا نذر کردم که همیشه سلامت باشی عزیز دلم.صدقه هایی که این مدت برات گنار گذاشتم و دادم بماند. شب بهت رازیانه دادم,بعدش ازم شیر خوردی و خوابیدی.هر کاری کردم آروغ نزدی.تقریبا 10 دقیقه بعدش بابایی با صدای بلند و ترس صدام کرد اومدم دیدم صورتت سرخه,چشمات از کاسه در اومدن, مردمک چشمت تکون نمیخورد چشمت ب...
26 ارديبهشت 1393

40روزگی

*18.2.93* *1 ماه و 9 روز و 23 ساعت و 5 دقیقه* *40 روز* عزیزم دیروز خیلی خیلی آروم بودی در حدی که واقعا نگرانت شدم. بابا علی دیروز ظهر میگه الهام انگار واقعا قرآن و دعاهایی که خوندی اثر کرده خیلی ماشالله آروم و صبوره. دیروز عصر مامانم خونمون بود گفت الهام فکر کنم رعایت غذایی رو آرامش بچه تاثیر داره.فست فود, چیپس و پفک و چیزای مضر دل و روده ی بچه رو اذیت میکنه تو خیلی مراعات کردی الانم که شیر میدی نمیخوری فکر کنم تاثیر ایناست که آیلین آرومه. دختر گلم از هر چی که باشه خدارو شاکرم که همچین نعمت بزرگی مثل تو بهم داده.عزیزم خیلی دوستت داریم. یه چند روزی بود که بابام میگفت مامانش میخواد بیاد خونتون,ول...
18 ارديبهشت 1393

عیدت مبارک

*٩٣/٠١/٠١* * 8 ماه و ٩ روز*  *٣٧ هفته و ١ روز* مامان جون عزیزم،سال نو مبارک.امیدوارم امسال با تو بهترین سال برامون باشه که میدونم هست.مامان بابا عیدی بهت یه ون یکاد دادن،وقتی به دنیا اومدی گردنت میندازیم،تا از چشم بد در امان باشی مامانی.امسال سال اسبه،سال تحویل ساعت ٢٠:٢٧ دقیقه بود.نوشتم شاید بعدا دلت خواسته باشه بدونی چه سالی به دنیا آومدی.راستی بابام و خاله نسرین و مامان بزرگ(پدریم) هم بهت عیدی پول دادن. عزیزم همه ی فامیل و آشنا چشم به راهت هستن.وقتی گفتم نهم تو بغلمون میای همه خوشحال شدن. خیلی ناراحت و نگرانم،چون به شدت سرما خوردم گلوهامو گوشام عفونت کردن.نگرانتم امیدوارم به تو آسیبی نرسه ...
18 ارديبهشت 1393

36 روزگی

*15.2.93* * 1 ماه و 5 روز و 22 ساعت و 53 دقیقه * * 36 روز* دختر گلم اومدم برات بنویسم چه بابای مهربونی داری,اومدم برات بگم بهترین بابای دنیا رو داری. عزیزم شما پری شب نخوابیدی,دیروز همش گریه میکردی واسه همین مامان خیلی خسته و داغون و بی حوصله شده بود,به شدت کمبود خواب رو حس میکردم.دیروز ظهر حمومت کردم وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم بابایی لباساتو تنت کرده و بهت روغن و پودر بچه زده.دیشبم همش مراقبت بود . بغلت میکرد,بهت شیر میداد, پوشکتو عوض میکرد بعد هم که خوابوندت.شب هم جاشو با من عوض کردو تا خود صبح مراقبت بود.شما ساعت5 صبح بیدار شدی بابایی پوشکتو عوض کردو داروهاتو داد(دارو برای نفخ) بعد هم دو شیشه شیر بهت دا...
15 ارديبهشت 1393

30 روزگی

*٨.٢.٩٣* *30 روز و 7 ساعت و ٥٠ دقیقه * ٣٠روز گذشت،تو داری بزرگ و بزرگ تر میشی.شیرینو شیرین تر میشی.هر روز خودتو بیشتر از روز قبل تو دلمون جا میکنی.قربونت برم خیلی خوبی,خیلی خوب,تو بهترین دختر روی زمینی, بهترینی بهترین ... همش تو خونه آرومی,همچنان فقط برای شیر و پوشک گریه میکنی.فقط زمانی که نفخ شکمت شدید میشه نق زدنت هات شروع میشه. امروز یاد گرفتی بالاخره گریه کنی!!! آره مامان,شاید عجیب یا خنده دار باشه ولی تا حالا همش باز ناز‌!‌ کمی گریه میکردی. کوتاه و با صدای آروم,خودت زودی آروم میشدی و دوباره شروع میکردی. ولی امروز بلند و طولانی جندین بار گریه کردی.بابایی با تعجب گفت گریه هم بلده ! الا...
13 ارديبهشت 1393

31روزگی

*٨9.٢.٩٣* *31 روز و 12 ساعت و 4 دقیقه * مامانی دیشب نخوابیدی,همش گریه کردی,تا گفتم خداروشکر خوابید,بیدار میشدی نق میزدی و گریه میکردی.صبح ساعت 11بود زنگ زدم به مامانم که حالم خرابه میخوام آیلین رو بیارم پیشت ظهر هم باید نوبت دکتر براش بگیرم یه دفعه میارمش که گرمش نشه. ساعت 12 بود که با تمام وسایلت بردمت خونه مامانم,چون باید عصر نوبت دوم شنوایی تو میرفتی و گفته بودن باید حموم کرده بری مامانم حمومت کرد و خوابیدی. ساعت 5بود که رفتم خونه مامانم,به شدت دلم برات تنگ شده بود,خیلی از نبودت تو خونه اذیت شدم, حتی ظهر هم نتونستم بی تو بخوابم.پشیمون بودم که تورو فرستادم خونه مامانم.دیگه هم اینکارو نمیکنم! نهایتش اذیت بودم خ...
13 ارديبهشت 1393