آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

36 روزگی

1393/2/15 19:45
نویسنده : مامانی
201 بازدید
اشتراک گذاری

*15.2.93*

* 1 ماه و 5 روز و 22 ساعت و 53 دقیقه * * 36 روز*

دختر گلم اومدم برات بنویسم چه بابای مهربونی داری,اومدم برات بگم بهترین بابای دنیا رو داری.

عزیزم شما پری شب نخوابیدی,دیروز همش گریه میکردی واسه همین مامان خیلی خسته و داغون و بی حوصله شده بود,به شدت کمبود خواب رو حس میکردم.دیروز ظهر حمومت کردم وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم بابایی لباساتو تنت کرده و بهت روغن و پودر بچه زده.دیشبم همش مراقبت بود . بغلت میکرد,بهت شیر میداد, پوشکتو عوض میکرد بعد هم که خوابوندت.شب هم جاشو با من عوض کردو تا خود صبح مراقبت بود.شما ساعت5 صبح بیدار شدی بابایی پوشکتو عوض کردو داروهاتو داد(دارو برای نفخ) بعد هم دو شیشه شیر بهت دادو خوابیدی.دوباره ساعت 8 صبح بیدار شدی و همین روند ...

دیگه دلم برای بابا سوخت خودم بیدار شدمو گذاشتم بابا کمی بخوابه تا کمی استراحت کنه و بیدارش نکردم تا 9 که تلفنش زنگ زدو رفت.بمیرم حسابی کسل و خواب آلود بود. هر چی ازش تشکر میکردم و میگفتم ببخشید بخاطر اینکه مراقب آیلین بودی اینطور گیجی,میگفت نه بخاطر آیلین نیست خودم نمیدونم جرا اینقدر گیجم.ولی میدونم بخاطر تو بود چون نگرانت بودو خواب عمیقی نرفته بود.

برات نوشتم تا بدونی همچین بابای خوب و مهربونی داری.که هر لحظه نگرانته و دوست داره بهترین ها رو داشته باشی.هر چی بگم زودی برات میخره,عاشق خرید کردن برای شماست.

امروز یاد روزایی افتادم که خونه بابام بودم میخوام از اونجا برات بنویسم که بدونی چقدر هوامونو داشتن.

دو سه روز مونده به زایمانم با خانواده ی بابام رفته بودیم یکی از روستاهای سردشت،اونجا تمام مدت مامان بابام دنبال تخم مرغ و مرغ خونگی برای من بودن.میگفتن بعد از زایمان باید چیزای مقوی بخوری تا جون بگیری.بعد از زایمان همش خوراکی های مقوی و غذا دستم میدادن همش مراقبم من و تو بودن.

شیرام بخاطر اینکه برات ترسیده بودم کم شده بود,از همه کس پرس و جو میکردن که چیکار کنیم چی بهش بدیم خوب بشه،مرتب بابام به مامانم میگفت ببین چی براش خوبه تا براش بگیرم.خلاصه از هیچی برام کم نزاشتن,تمام مدت جز من و تو,بابایی هم اونجا بود و با روی باز و مهربونی رفتار میکردن.

یه بار که مامان بابایی اومد گفت چرا دیگه خونتون نمیریزد و زشته و از این حرفا,مامان بابام طرف ما رو گرفتن و گفتن باید بمونه هنوز سخته بخواد کاراشو خودش کنه یا غذا درست کنه اونم با بچه ی کوچیک,که مامان بابایی گفت خوب چرا علی مونده درست نیست شب و روز اینجا باشه ,که بازم مامان بابام گفتن این چه حرفیه علی هم  عین بچه ی خودمونه,همین قدر که الهام با وجود علی خوب و خوشحاله همین برای ما کافیه.خلاصه هر چی از مهربونیشون بگم کم گفتم مامانی.نمیدونی وقتی هم که خواستم بیایم خونه ی خودمون چقدر ناراحت بودن.همش میگفتن زوده کاش بیشتر میموندی و از این حرفا...حالا هم که خونه ی خودمون هستیم مامانم برام غذا میفرسته چون میدونه وقت غذا پختن رو برام نمیزاری.

الان که دارم برات مینویسم کنارمی و داری بازی میکنی کمی نق زدی ولی دلیلشو نمیدونستم آخه هم پوشکتو تازه عوض کردم هم شیرتو خوردی تا بغلت کردم خوابیدی,بمیرم گریه ت برای خواب بود من نمیدونستم.

عزیزم خیلی دوستت دارم,امیدوارم همیشه ی همیشه سالم و سلامت باشی دردت به جونم. امیدوارم جز سلامت و خوشی تو نبینم گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)