آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

عیدت مبارک

*٩٣/٠١/٠١* * 8 ماه و ٩ روز*  *٣٧ هفته و ١ روز* مامان جون عزیزم،سال نو مبارک.امیدوارم امسال با تو بهترین سال برامون باشه که میدونم هست.مامان بابا عیدی بهت یه ون یکاد دادن،وقتی به دنیا اومدی گردنت میندازیم،تا از چشم بد در امان باشی مامانی.امسال سال اسبه،سال تحویل ساعت ٢٠:٢٧ دقیقه بود.نوشتم شاید بعدا دلت خواسته باشه بدونی چه سالی به دنیا آومدی.راستی بابام و خاله نسرین و مامان بزرگ(پدریم) هم بهت عیدی پول دادن. عزیزم همه ی فامیل و آشنا چشم به راهت هستن.وقتی گفتم نهم تو بغلمون میای همه خوشحال شدن. خیلی ناراحت و نگرانم،چون به شدت سرما خوردم گلوهامو گوشام عفونت کردن.نگرانتم امیدوارم به تو آسیبی نرسه ...
18 ارديبهشت 1393

آخرین شب تو دل مامانی

*٠٨/٠١/٩٣* *٨ماه و ١٦ روز* *٣٨ هفته و ١ روز* عزیزم الان از بیمارستان اومدم کارهای بستری رو انجام دادیم تا فردا صبح که برم و تورو به آغوش بگیرم. رفتیم بیمارستان گفتن باید بمونی تا فردا کلی گریه م گرفت نمیتونستم بیمارستان رو تحمل کنم،آخر درست شد و امدم خونه.فردا ساعت ٥:٣٠ باید اونجا باشیم.ساعت ٨دکتر میادو عملم میکنه. مامانی نمیدونی چه حسی دارم،دلم برای دیدنت،به آغوش کشیدنت داره له له میزنه کی بشه صبح بشه تا تو بغلم باشی. وسایلمو جمع کردم دارم میرم خونه مامانم،فردا صبح باهم میریم،البته امشب هم باهامون اومدن. دختر گلم،امیدوارم بتونم مامان لایقی برات باشم. از خدا میخوام سالم و سلامت باشی،دردو بلات به جو...
8 فروردين 1393

شمارش معکوس

*٩٢/١٢/٢٨* *  8 ماه و 7 روز * *٣٦هفته ٦ روز* جیگر گوشه م دیروز صبح سونوگرافی بودم،بهتره بگم آخرین سونوگرافی.دیدار بعدیمون میشه ١٠ روز دیگه تو بغلم،نمیدونی چه حسی دارم،بغضم گرفته،اشکام تو چشمامه، استرس دارم، خوشحالم! منتظرم. نمیدونم اینا چه حسی هستن نمیتونم حالمو بیان کنم،فقط میتونم بگم مامانی خیلی نگرانته. از خدا عاجزانه میخوام تو سلامت جسمی و روحی کامل باشی مامانی. دکتر سونوگرافی بهم گفت دخترت سالمه و وزنشم خیلی خوبه.تو اینترنت که سرج زدم دوتا وزن دیدم یکی ٢٧٠٠ یکی ٢٩٠٠ ولی دکترم گفت باید تو این سن ٢٥٠٠باشه.حالا یه چیزی بین اینا ولی شما ٣٠٠٩ بودی مامانی.قربونت برم ماشـــــــالله داری خوب وزن میگیری . دیروز ع...
28 اسفند 1392

دلتنگتم

*٩٢/١٢/٢٢* *8 ماه و 1 روز * * ٣٦هفته* سلام دختر گلم،خوبی عمر مامانی؟ خیلی خوشحالم به شمارش معکوس افتادیم.کم کم وقتش میرسه تا صورت ماهتو بیبینیم. نمیدونی من و بابایی چه حسی داریم.اسمت که میاد،تکونی که میخوری،لگدی که میزنی،سکسکه هایی میکنی قند تو دلمون آب میشه.یه حس شیرین!یه حس خوب! از وجودت،از حضورت،از نفس هات،از حیاتی که خدا بهت بخشیده. من و بابایی روز و شب در موردت حرف میزنیم،حسابی چشم انتظار وجود نازنینت هستیم. خیلی دلمون بیشتر از قبل برای دیدنت داره پر میکشه. نمیدونم چرا این روزای آخر اینقدر دیر و سخت میگذرن.دلم میخواد زودی وقتش بشه و با تمام وجودم به آغوش بکشمت.تو بخوابی من یه دل سیر...
28 اسفند 1392

عزیزمی!

*92/12/05* *  7 ماه و 15 روز * * ٣٣هفته و ٤روز* عزیز مامان سلام.دکتر بودمو گفت هیچ مشکلی نداریم.نه من نه تو.خداروشکر که خوب و سالمی مامانی.ولی کمی نگرانم آخه دکترم گفت موقع زایمانم حج عمره تشریف داره!!! خدا بخیر بگذرونه. قراره آخر اسفند برم ببینه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه. عزیزم یه مدته خیلی سکسکه میکنی ته دلم ذوق میکنم هاااا خیلی کیف میکنم ولی دروغ چرا دلم برات میسوزه،همش میگم حتما مثل ما‌ آدم بزرگا اذیت میشی. مامانیو بابایی برای عیدی امسالت یه آویز ون یکاد گرفتن،امیدوارم هیمشه از چشم بد در امان باشی مامانی.اولین طلا تو از مامان و بابا هدیه میگیری. شکمم به ١٠٠ سانت رسیده و وزنم به ٦٥! کم کم زیر...
10 اسفند 1392

سونوگرافی

*27/11/92* * 7 ماه و 7 روز * * ٣٢هفته و ٣روز* عزیز مامان الان که دارم برات مینویسم از سونوگرافی میام. هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحالم دکتر گفت سالمی و به سر هستی.دیگه به پا نیستی و یکی از آی دی های زایمان طبیعی رو دارم. ناراحتم چون واسه دیدنت لحظه شماری کردم ولی بخاطر اینکه خیلی شلوغ بود نشد ببینمت. در ضمن دختر پس اون تو داری چیکار میکنی ها!؟ چرا وزنت بجای اینکه ١٨٠٠باشه ، یک ١٧٩٨بود؟تازه باید از ١٨٠٠بیشتر میبودی چون سه روز از ٣٢هفته م گذشته.الکی مامان ضعیف شده؟!مگه نگفتم هر چی لازم داری از من بکش،الکی بی جون شدم؟! دختر خوبی باش خوب بخور.میخوام تپل موپول باشی مامانی. امروز تا ...
27 بهمن 1392

هیچ کس مامان نمیشه!

*٩٢/١١/٢٤* * 7 ماه و 4 روز* *٣٢هفته* دیروز روز خوبی نبود.خیلی دست و پام بی حس بودن.تپش قلب شدیدی داشتم.همش دراز کش بودم.بعد از نهار حالم بد شدو بالا آوردم.زنگ زدم به مامانم که چیز تقویتی چی سراغ داری که درست کنم بخورم،اینطوری بود که باخبر شد اذیتم. به یک ساعت نرسید دیدم گوشت گوساله و گوشت گوسفند به دست با حالتی نگران در خونمونه! بعد از تماسمون سریع میره خیابون گوشت تازه میخره و میاد پیشم. همش بهم غر میزد بس که هیچی نمیخوری،ببین چی شدی.نه وزن میگیری همشم بی حالی اینطور که نمیشه!سریع گوشتا رو شست و تیکه کردو سیخ کشید مجبورم کرد همشو بخورم! یه ظرف هم آماده کرد گذاشت تو بخچال گفت هر روز چند تیکه س...
24 بهمن 1392

خوبیم!

*٩٢/١١/٢٣* *٧ ماه و 3 روز **٣١هفته و ٦ روز* عزیز مامان برای فشارم که دکتر رفتم گفت چیز مهمی نیست ولی برای وزنم نگرانم کرد. من وقتی بارداری شدم ٦١ بودم،بخاطر تهوع شدیدی که داشتم ٥٧ شدم والان که دارم برات مینویسم ٦٣ هستم.فقط دو کیلو اضافه کردم.از لحاظ ظاهری هیچ تغییری نکردمو فقط یه شکم کوچولو دارم.دکتر بخاطر وزنم نگران بود.برای همین بخاطر اینکه مطمئن بشه من و تو مشکلی نداریم،برای من آزمایش تیروئید نوشت برای تو سونو.من آزمایشمو انجام دادم خداروشکر مشکلی نداشتم باید شنبه سونو برم که مطمئن شیم وزنت نرماله و مشکلی نداری.هرچند که مطمئنم همینم هست چون تازه سونو دادم و وزنت نرمال بوده. قربونت برم الهی دلم برای به آغوش کشید...
23 بهمن 1392

سردته

*19/11/92* *6 ماه و 29 روز* * 31هفته و 2روز* عزیز مامان یه مدته طولانیه همش خودتو تو دلم جمع میکنی،من همش قربون صدقه ت میرم فکر میکردم داری خودتو برام لوس میکنیو دلبری میکنی. قربونت برم تازه فهمیدم اینا دلبری نیست!اون تو سردته که خودتو جمع میکنی.الهی مامان برات بمیره که این همه مدت نمیدونسته و نفهمیده.هر بار که خودتو جمع کردی من همش قربون صدقه ت رفتم بجای اینکه گرم نگه ت دارم. دیگه لباس گرم میپوشمو کمرمو با شال میبندم.ببخشید مامانی که اذیت شدی. بعضی وقتها هم تکون هات عین ویبره میمونه نمیدونم چیه!یهو دلم ویبره میره!بابایی میگه دخملیم موبایل داره رو ویبره گذاشته صدا مزاحمش نشه راستی برای اینکه ی...
19 بهمن 1392