آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

شمارش معکوس

1392/12/28 17:33
نویسنده : مامانی
120 بازدید
اشتراک گذاری

*٩٢/١٢/٢٨*

8 ماه و 7 روز * *٣٦هفته ٦ روز*

جیگر گوشه م دیروز صبح سونوگرافی بودم،بهتره بگم آخرین سونوگرافی.دیدار بعدیمون میشه ١٠ روز دیگه تو بغلم،نمیدونی چه حسی دارم،بغضم گرفته،اشکام تو چشمامه، استرس دارم، خوشحالم! منتظرم. نمیدونم اینا چه حسی هستن نمیتونم حالمو بیان کنم،فقط میتونم بگم مامانی خیلی نگرانته. از خدا عاجزانه میخوام تو سلامت جسمی و روحی کامل باشی مامانی. دکتر سونوگرافی بهم گفت دخترت سالمه و وزنشم خیلی خوبه.تو اینترنت که سرج زدم دوتا وزن دیدم یکی ٢٧٠٠ یکی ٢٩٠٠ ولی دکترم گفت باید تو این سن ٢٥٠٠باشه.حالا یه چیزی بین اینا ولی شما ٣٠٠٩ بودی مامانی.قربونت برم ماشـــــــالله داری خوب وزن میگیری .

دیروز عصر رفتم دکتر،معاینه کرد و گفت کمی لنگنت نسبت به الان بچه کوچیکه.بعدا لگنم بزرگ تر که نمیشه تازه تو بزرگتر میشی و لگنم نسبت به اندازه ت تنگتر میشه پس میخوام سزارین کنم.

چون دکترم ١٦فروردین عمره میره میگه عملت نمیکنم معرفیت میکنم به یه دکتر دیگه.ولی من میخوام اون عملم کنه واسه همین قراره ٩فروردین با مسئولیت خودم سزارین شم و تورو به آغوش بگیرم.آره مامانی،شمارش معکوسمون شروع شده.دیشب یه حس خاصی داشتم تا دیر وقت چشم رو هم نزاشتم،همش فکر و خیال میکردم. نمیدونم این استرس لعنتی چیه که دست از سرم بر نمیداره.خیلی خوشحالم ولی استرس داره نابودم میکنه!کی بشه این ١٠روز هم بگذره.

امروز عصر هم میرم برای انجام کارای بیمارستان و دکتر بیهوشی.

از خودم بگم برات،خداروشکر نه ورمی نه چاقی! فقط یه شکم کوچولو ، چون توی پهلوهام هستی مامانی.الحمدلله هیچ مشکلی ندارم.خیلی هم سنگین نشدم،شاید واسه همین بوده که به نفس نفس نیوفتادمو ترو فرز به کارام میرسم.تنها مشکلی که دارم اینه زیاد نمیتونم راه برم.یه هفته پیش با مامانم رفتم خیابون همون اول راه بی جون شدم،امروزم باز خیابون بودم دوباره همون طور بی جون شدم.

آهان یه چیز دیگه حسابی شکمم ترک برداشته بعضی از ترک ها اینقدر عمیق هستن که سوزش دارن.

یه تغییر دیگه م اینه که مامانی حسابی سرمایی بوده اما این ماه آخر به شدت گرمایی شده. خیلی از این موضوع اذیتم ولی خوب میگذره.بابایی با وجود گرمایی بودنش حتی سرشو زیر پتو میکنه من با یه پیرهن نازک تازه میخوام نفس بکشم،هر جا که همه از هوا لذت میبرن من سر تا پام خیسه از عرق! ولی مهم نیست چند روز دیگه بیشتر نمونده میگذره.

اینارو برات مینویسم میخوام یادمون بمونه،چون من بارداریم مثل مامانم شده، خیلی دلم میخواست بعضی از چیزا یادش میموند پس مینویسم برات تا یادمون بمونه چه تغییراتی داشتم.

در آخر حرفام بهت بگم که : مامانی و بابایی به شدت چشم به راهت هستن عزیزم. امیدوارم با تنو روح سالم تو بغلمون بیای و زندگیمونو غرق شادی و خوشی کنی عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)