آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

117روزگی و بیخوابی!

*02.05.93* *12:31* * 3 ماه و 24 روز * *117روزگی* دحتر قشنگم بگم از یه هفته ای که گذشت و شما حسابی مامانو اذیت کردی؛ شب نمیخوابیدی روز نمیخوابیدی نمیزاشتی مامان هم بخوابه.خداروشکر 2-3روزه دیگه خوب شدی و خوابتم خوب شد. عزیزم دو شب پیش برای افطار خونه عمه اکرم دعوت بودیم،اونم بهت هدیه دادتو مثل مامان بزرگم پاگشات کرد! یه بلوز شورت صورتی برات خریده بود. باز هم صداهای جدید از خودت در میاری و به شدت دلبری میکنی!شدی کل زندگیم،قلب زندگیم.امید زندگیم. منو بابایی امیدمون به نفس های گرم توه.وقتی هستی وقتی میخندی میشیم بی نیاز ترین آدم روی زمین. تمام مشکلات یادمون میره.اون وقته که دلمون میخواد از ته دل باهات بخندی...
2 مرداد 1393

106 روزگی وآتلیه

*22.04.93* *23:30* *3ماه و 13روز* *106روزگی* آیلینم امروز(یکشنبه)من و مامانم بردیمت آتلیه,میشه گفت دختر خوبی بودی.کمی نق زدی ولی میشد بدتر از این باشی.در کل خوب بودی ولی تو دختر خنده روی من نخندیدی! خیلی دوست داشتم زودتر این ببرمت ولی نگران چشمای نازت بودم چون فلاش چشم ما آدم بزرگارو اذیت میکنه چه برسه به چشمای دخترم که تازه تولد باشه. با هر عکس یهو دستاتو باز میکردی چون از فلاش میترسیدی. قراره یه ماه دیگه عکسات آماده بشه.حسابی واسه دیدنش عجله دارم! عزیزم همون طور که واست نوشته بودم من برات از بارداری تا الان خیلی مراعات کردم.چهارشنبه ی هفته ی پیش خونه بابای بابا بودیم اونجا به شدت هوس پفک کردم.بابای...
23 تير 1393

101 روزگی و خوردن هندونه

*17.04.93* *22:50* * 3 ماه و 8 روز* *101 روزگی* عزیزم بعضی وقتا که دلم برات تنگ میشه یا حوصله م سر میره از خواب بیدارت میکنم,شما هم سرحال و خندون بیدار میشی,انگار نه انگار که خواب بودی!به محض اینکه چشمات باز میشه فقط دهن باز و صدا دار میخندی. دیروز صبح خیلی حوصله م سر رفته بود منم صدات کردم.ولی بیدار نمیشدی همش خودتو کش و قوس میدادی ولی بیدار نمیشدی.ولی من از تلاشم دست بر نداشتم!یه همچین مامان ظالمی هستم من! خلاصه با هزار تلاش و زحمت صدات کردم شما هم چشماتو محکم فشار داده بودی و مشخص بود بیداری ولی نمیخوای چشماتو باز کنی چون خوابت می اومد.بهت گفتم پیــــــــــــــسسس یهو همون طور چشم بسته خندیدی، بعدشم هر چی گفت...
17 تير 1393

86روزگی

*02.04.93* *18:55* *2 ماه و 24 روز * *86روزگی* دیروز خاله نسرین رو شکم گذاشتت و تو هم همه ی تلاشتو کردی که جلو بری.قبلا دستات جا میموند و اذیت میشدی ولی دیشب دستات رو کشیده بودی و پیش پهلوهات گذاشته بودی خودت جلو میرفتی. امروز ظهر من و تو خواب بودیم ولی همش نق میزدی فکر کردم شیر میخوای.هر کاری کردم سینه مو خوب نمیگرفتی.حس کردم باز شیر ندارم پاشدم برات شیرخشک درست کنم وقتی برگشتم دیدم رو شکم خوابیدی و سرتو بالا گرفتی داری اطرافو نگاه میکنی.خیلی تعجب کردم ولی گفتم حتما خودم هواسم نبوده اینطوری گذاشتمت.خوابوندمت سرجات هر کاری کردم شیشه رو نمیگرفتی تازه فهمیدم وقتایی که بهت رازیانه میدمو نمیگیری این نیست که دوست نداری فکر ...
2 تير 1393

83روزگی

*30.3.93* *3:14* *2 ماه و 21 روز* *83روزگی* چه حس خوبیه وقتی صبح چشماتو باز کنی و یه دختر کوچولو رو ببینی که کنارت ناز خوابیده . چه حس خوبیه همون طور خواب آلود بغلش کنی ،بیدارش کنی ،که شیر بخوره اونم چشماشو باز کنه و بخنده برات.اون وقته که خوابو کلا میبوسی میزاری کنار!!اصلا خواب واسه چی؟کسر خواب یعنی چی؟ دخترو با اون لبخند باید بخوری...ببوسی...باید باهاش بازی کنی...از وجودش لذت ببری تا انرژی بگیری. آیلینم هر روز و هر شب،هر ثانیه خدا رو برای داشته ت شکر میکنم. هر وقت لبخندتو میبینم خودمو خوشبخت ترین زن دنیا میدونم.چون تو رو همراه با همسری دارم که تمام لحظه های خوب و خوش رو برام میسازین. دخترم خاله نسرین ام...
30 خرداد 1393

80روزگی

*27.3.93* *18:43* *2 ماه و 18 روز* * 80روزگی* آیلینم یه هفته ای میشه که داری مامان و بابا رو اذیت میکنی.دیگه دارم خسته میشم از این وضعی که درست کردی. شب ها ساعت 3-4 میخوابیدی ولی امیدی بود که 2-2:30 خوابت بگیره؛این یه هفته ای که گذشت شما ساعت 3:30-4 با اشک و التماس خوابت میبرد،اینقدر خسته میشم و حالم بد میشه که میدمت دست بابایی، اون میخوابونت.آخه من از ساعت 12:30-1در تلاشم برای خوابوندنت. داشتم میگفتم شما 3-4 میخوابی،4-5ساعت بعدش برای شیر بیدار میشی.بعدش میخوابی و یه ساعت یه ساعت (برای شیر) بیدار میشی تا ساعت 1-2 ظهر.بعدش همش در حال نق زدن و چرت 5دقیقه ای هستی تا 3-4 شب.آخه چطور عصر و غروب درست و حسابی نمیخوابی؟...
27 خرداد 1393

75روزگی

*22.3.93* *17:25* * 2ماه و 13 روز* * 75 روزگی* دختر عزیزم،روز به روز داری بزرگ و بزرگ تر،شیرین و شیرین تر میشی. هنوز کمر و گردنتو کامل محکم نشدنو نمیتونی خوب نگه داری. مامان کاش دیگه موهات در بیان.خیلی نازی،خیلی خوشگلی. ولی این کم موییت رو اعصابمه!!! الان میفهمم مامانم چقدر اذیت شده، آخه من از تو هم کمتر داشتم.هر جا میرم همه دورم جمع میشن و قربون صدقه ت میرن و از خوشگلیت میگن.دیروز یکی این وسط گفت آخییییییییییی کچلههههه .میخواستم بگم کوچیکی منو ندیدی که به دخترم میگی کچل. عزیزم وقتی شیر میخوای تو گریه ت میگی: م (م با کسره) بعد دستتو محکم تند تند میکوبی به سینه م. وقتی هم شیر میخوری دستتو مرتب باز و بسته م...
22 خرداد 1393

واکسن

* 11.03.93* * 15:13 * * 2ماه و 2روز* * 64روزگی * دوردونه م دیروز بردیمت بهداشت و واکسن دو ماهگیتو زدیم.اولش کمی گریه کردی و نق زدی تا بغلت کردم آروم شدی,بابایی میگفت کاش میشد من واکسنشو بزنم ولی دخترم اذیت نشه.ظهر خوب بودی,عصر باز کمی بی تابی کردی و دلمونو ریش کردی.ولی بعدش دیگه کاملا خوب بودی. قربونت برم با اینکه درد داشتی ولی لبخند از روی لبهات محو نشد.حتی یه بار هم لب و لوچه تو آویزون نکردی.خداروشکر اصلا هم تب نکردی. عزیزم امیدوارم همیشه لبت خندون و تن و روحت سلامت باشه. ...
11 خرداد 1393

اغون

*93.03.8* *18:02* *1ماه و 30روز* *61روزگی* آیلینم بالاخره امروز ساعت 13:30 اولین اغون درست و حسابی رو گفتی. از صبح که بیدار شدی همش میخندی و غوو غووو میکنی منم با وجود اینکه دیشب دیر خوابیده بودم و حسابی خوابم میومد بیخیال خواب شدم و هر ثانیه هر لحظه با خنده هات غش و ضعف رفتم. همش میخندیدی و غوغو میکردی.ااااا میگفتی.تا اینکه بالاخره یه اغوون واضح گفتی.نمیدونی چه حس خوبی بود شنیدنش,دلم میخواست درسته قورتت بدم!!!بخوووورمت.!! دیشب مامان مامانم میگفت بهش زعفرون بده که بخنده,تو دلم کلی خندیدم گفتم نمیدونه دخترم جز خنده کار دیگه ای بلد نیست.نمیدونه روز و شب با خنده ش دلم مامان و بابا رو آب میکنه. ...
8 خرداد 1393