آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

پست سفارشی!

*08.07.93* *20:26* *سه شنبه* *5ماه و 29روز* *184 روزگی* عزیز دلم به سفارش خاله مرجان این پست رو برات مینویسم. خاله مرجان: "الی جون واسش بنویس که دوتا خاله دیگه هم داره که خیلی گلن و همش ما باهم در ارتباطیم و کلی بهمون خوش میگذره" من با دو دوست مهربووووون تو واتس آپ در ارتباطم.تو زمان ما این نرم افزار چته!که میشه گروه تشکیل داد و ما یه گروه سه نفره هستیم که سن بچه هامون نزدیک به همه.و البته شما کوچیکتر از اون دو گل پسری. مامان مرجان اهل مازنداران-آمل* یه پسر خوشگل و شیرین داره که اسمش متینه.20دی 92 به دنیا اومده. مامان فریده اهل مازندران-ساری* و مثل مرجان جون یه گل پسر ناز داره ک...
8 مهر 1393

183 روزگی و اولین سرماخوردگی

*93.07.07* *16:23* دوشنبه *5ماه و 28روز* *183روزگی* گل مامان شنبه سرما خورد.اولین سرماخوردگی.عطسه سرفه و آبریزش.بردمت دکتر برات دارو نوشت.برای آبریزشت آزیتومایسین نوشت که شما حساسیت داشتی و دونه زدی واسه همین فقط شربت سرماخوردگی کودکان بهت میدم.یه مقدار بهتر شدی ولی خوبه  خوب نشدی.(راستی دکتر که وزنت کرد 8 کیلو بودی) شنبه شب ساعت 22با خاله مرضیه اهواز رفتیم.تا خونه شون رسیدیم بهت یه عروسک خوشگل داد.با اینکه کرم رنگ بود خیلی  از دیدنش خوشحال شدی.همش میخندیدی و ذوق میکردی.شب تا صبح گریه کردی و نزاشتی بخوابیم.یه چند وقته دندونات خیلی اذیتت میکنه و همش تو خواب گریه میکنی.ف یک شنبه عصر رفتیم تا بر...
7 مهر 1393

174روزگی

*28.6.93* *18:05* جمعه *5ماه 19 روز* *174روزگی* وقتی رفتیم اصفهان تا یه مدت بعدش شما زود میخوابیدی ولی دوباره خراب شدی و تا دیری بیداری. همراه با سینه خیز در تلاشی رو چهار دست و پات وایسی کمی میمونی ولی نمیتونی چهار دست و پا بری. از گذشته و آینده میخوام برات بگم،از اون روز که از اصفهان برگشتیم به خونه.مامانم اینا رفتن کرمانشاه و جوانرود.از اونجا کلی لباس های خوشگل برات خریدن.هر بار جایی میرن همیشه برات خرید میکنن.حتی تو شهر خودمون خیابون که میرن معمولا یه چیزی برات میخرن.چند باری هم برات شیرخشک خریدن. ولی نمیدونم چرای خونواده ی بابایی تا امروز هیچی برات نخریدن جز چند باری پوشک و شیرخشک.نمیدونم ...
31 شهريور 1393

169 روزگی

*23.06.93* *17:37* یک شنبه *5 ماه و 14 روز* 169 روزگی* سینه خیز رفتنت خیلی بهتر  و سریع تر شده.همش دور میزنی دنبال سوژه ت میری.از دیروز وقتی سینه خیزی دست و پات رو شق میکنی وخودتو بالا میبری.دو بار هم دیدمت حالت چهار دست و پا ایستاده بودی. امروز رفتی سر وقت میز تلویزیون و ماشین بابایی رو برداشتی که به موقع بهت رسیدم. جمعه هم من و بابایی شام میخوردیم که دیدیم دو دستت توی غذامونه! دیگه شیطنتت شروع شده دختر گلم وباید بیشتر از قبل مراقبت باشیم. تا ازت چشم بر میداریم یا کاغذ دستته یا دستمال خورد شده تو دهنت!خیلی این دو مورد رو دوست داری.نه ببخشید 4مورده!موبایل و کنترل رو فراموش کرده ...
23 شهريور 1393

162روزگی و سینه خیز

*15.6.93* *22:52* شنبه *5ماه و 7 روز* * 162روزگی* گلم یه روز بابایی از صبح رفته بود و عصری ساعت 19 اومد.ظهرش که من حوصله م سر رفته بود رفتم روروئک شما رو آوردم و واست بستمش.شما تا نشستی توش حسابی ذوق زده شده بودی!همش دست میزدی به دکمه ها این طرف اون طرف!عکسات هست.ذوقت کاملا معلومه! همون روز بعد از بازی که خسته شده بودی بغلت کردم تو بغلم یهو خودتو پایین کشیدی و سرتو رو سینه م تکون دادی یعنی شیر میخوای! تا لباسمو پایین کشیدم حمله ور شدی  و سینه مو گذاشتی دهنتو شیر خوردی.دو سه بار هم بعدش اینکارو تکرار کردی. دقیقا همون روز بعد از شیر بهت زبون کشیدم جا در جا شما هم بهم زبون کشیدی!!!!قربون استعدادت...
23 شهريور 1393

153روزگی و رودخونه!

*07.06.93. *23:55* جمعه *4 ماه و 29 روز* *153روزگی* امروز رفتیم کت ارزانی.دایی هام و خاله مرضیه و پسرش هم بودن. صبح ساعت 9:30رفتیم.از خونه برات وان و یه بشکه 20لیتری آب بردم.تا رسیدیم آب ریختم تو وانتو گذاشتمت تا خنک بشی و گرمایی نشی. کلی بازی کردی و مامان و بابا هم رفته بودن تو رودخونه و بابام مراقبت بود. ظهری من و سمیرا رفتیم تو آب.بعد با تیوب رفتیم بالا دو طرفشو گرفتیم پاهامونو بالا بردیم و با جریان آب اومدیم پایین.پامو گذاشتم زمین دیدم پام به زمین نمیرسه . تا به سمیرا گفتم ترسید و خودشو ول کرد.چپه شدیم تو آب و من سریع تیوپ رو گرفتم ولی سمیرا همش میرفت بالا و پایین تو آب.خودشو گم کرده بود آخه...
8 شهريور 1393

149روزگی عکس های آتلیه و بی تابی!

*03.06.93* *23:50* *دوشنبه* *4ماه و 25روز * *149روزگی* دخترم امروز عکس های آتلیه ت آماده شد.با مامان جون رفتیم و عکس هاتو آوردیم. بعدش رفتیم خونه مامان مامانم.واسه اولین بار توی زندگیت غریبی کردی.تا بهش نگاه میکردی بغضت میگرفت. باهات حرف میزد مثل ابر بهار! گریه میکردی.همش پشت سر هم اشک میریختی. قربونت برم الهی،نبینم جز اشک شوقتو. همچنان از وقتی 4ماهت پر شده خوابت بهتر شده.پیش میاد تا 3-4بیدار باشی ولی بیشتر وقت ها ساعت یک خوابی دیگه. گلم جدیدا کمی بی قراری میکنی.فکر میکنم بخاطر لثه ته.بیشتر در حال نق زدنی!گریه کردنی!یهو آروم میشی و یهو بی تاب. ...
6 شهريور 1393

137روزگی و کشف پاها!

*22.05.93* *16:25* *چهارشنیه* *4 ماه و 13 روز* *137 روزگی* آیلین مامان شما از روز دوشنبه عصر پاهاتو کشف کردی!تا بغلت میکردم خم می شدی و پاهاتو میگرفتی! خلاصه از عصر دوشنبه شما با پاهاتون مشغولین! همون طور که نوشته بودم حسابی غلت میخوری.360 درجه!دور خودت میچرخی و با بالشتت کشتی میگیری! بالشتتو میگیریو دورش میدی. بعد میندازی روی خودت!دوباره هم برش میداری! غلت میزنی و به طرف چیزی که جلوته میری و میگیریش.ولی هنوز کنترلت روی دستات کامل نشده.هنوز خیلی خوب سینه خیز نمیری.ولی کمی خودتو جلو میبری. امروز ظهر از خواب بیدار شدم آروم بهت گفتم آیلین بیدار شو.دلم برات تنگ شده.چشماتو محکم فشار دادی و خ...
22 مرداد 1393

131روزگی

*16.05.93* *15:32* *4ماه و 7 روز* *131روزگی* عزیزم امروز 5شنبه ست.اومدم برات از 5شنبه ی هفته ی قبل بگم که رفتیم اصفهان.شما خانوم و آروم عقب سرجات خوابیده بودی.بیدار میشدی شیر میخوردی بازی میکردی میخوابیدی.وقتی رسیدیم اصفهان رفتیم خونه خاله عصرشم مامانمو خاله نگین و مامان بزرگم با هواپیما میرسیدن. کلا شما آروم بودی اون شب نفیسه اومد و شما رو کنار امیرعلی گذاشتیمو عکس گرفتیم. فردا شبش با هم رفتیم رستوران شب نشین.بازم مثل همیشه خانوم و آروم بودی تا مامان بابا شامشونو بخورن بعدشم کلی عکس با هم گرفتیم. شنبه شب واسه ی شام خونه نفیسه دعوت بودیم.رفتیم خیابون فلسطین و سیسمونی ها رو دیدیم.مامانم برات یه قصری گرفت م...
16 مرداد 1393