آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

153روزگی و رودخونه!

1393/6/8 0:56
نویسنده : مامانی
125 بازدید
اشتراک گذاری

*07.06.93. *23:55* جمعه

*4 ماه و 29 روز* *153روزگی*

امروز رفتیم کت ارزانی.دایی هام و خاله مرضیه و پسرش هم بودن.

صبح ساعت 9:30رفتیم.از خونه برات وان و یه بشکه 20لیتری آب بردم.تا رسیدیم آب ریختم تو وانتو گذاشتمت تا خنک بشی و گرمایی نشی.

کلی بازی کردی و مامان و بابا هم رفته بودن تو رودخونه و بابام مراقبت بود.

ظهری من و سمیرا رفتیم تو آب.بعد با تیوب رفتیم بالا دو طرفشو گرفتیم پاهامونو بالا بردیم و با جریان آب اومدیم پایین.پامو گذاشتم زمین دیدم پام به زمین نمیرسه . تا به سمیرا گفتم ترسید و خودشو ول کرد.چپه شدیم تو آب و من سریع تیوپ رو گرفتم ولی سمیرا همش میرفت بالا و پایین تو آب.خودشو گم کرده بود آخه خیلی ترسیده بود.جیغ زدیم و چند تا پسر جوون که شنا بلد بودن اومدن مارو کشیدن از تو آب بیرون.نمیدونم چرا من از همون لحظه که دیدم زیر پام خالیه خنده م گرفته بود.تا آخرش که ما رو از تو آب در آوردن و سمیرا بی حال رو زمین افتاده بود.خیلی نگرانش بودم ولی از وضعمونم خنده م گرفته بود.بهتر که شد رفتیم پیش خونواده مون وقتی تعریف کردیم باورشون نشد.خیلی سعی کردیم تا بالاخره جدی گرفتن.تا نهایتش خنده با من یار بود!نمیدونم شاید نترسم!شاید از مرگ نمیترسم.یا خیلی دل و جرات دارم!هر چی بود خداروشکر ختم بخیر شدو بی مادر نشدی!وقتی واسه بابایی تعریف کردم بعدش گفتم دخترم داشت یتیم میشد بابایی ناراحت گفت من داشتم یتیم میشدم.خیلی این جمله ش به دلم نشست!میتونست تشر بزنه که چرا رفتی؟چرا مراقب نبودی؟غیر از ناراحتی غم نبودنمم بیان کرد.ببین چه بابای مهربونی داری گل مامان.

راستی هفته ی پیش هم مامان بزرگ و عمه مم و خاله ملوک و خونواده هامونو دعوت کردم علی کله.عصر رفتیم و شنا کردیم! شما هم با وان و بشکه ی آبی که برده بودم حال کردی.

تا قبل از امروز تو وان دراز میکشیدی ولی امروز خم میشدی بطرف اسباب بازی هایی که تو آب گذاشته بودمو میگرفتیشون.یا خم میشدیو انگشت بزرگه پاتو میگرفتی.قربونت برم که داری روز به روز بزرگ تر میشی عزیزم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)