آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

174روزگی

1393/6/31 20:54
نویسنده : مامانی
105 بازدید
اشتراک گذاری

*28.6.93* *18:05* جمعه

*5ماه 19 روز* *174روزگی*

وقتی رفتیم اصفهان تا یه مدت بعدش شما زود میخوابیدی ولی دوباره خراب شدی و تا دیری بیداری.

همراه با سینه خیز در تلاشی رو چهار دست و پات وایسی کمی میمونی ولی نمیتونی چهار دست و پا بری.

از گذشته و آینده میخوام برات بگم،از اون روز که از اصفهان برگشتیم به خونه.مامانم اینا رفتن کرمانشاه و جوانرود.از اونجا کلی لباس های خوشگل برات خریدن.هر بار جایی میرن همیشه برات خرید میکنن.حتی تو شهر خودمون خیابون که میرن معمولا یه چیزی برات میخرن.چند باری هم برات شیرخشک خریدن.

ولی نمیدونم چرای خونواده ی بابایی تا امروز هیچی برات نخریدن جز چند باری پوشک و شیرخشک.نمیدونم چرا ذوقی نشون نمیدن.هی حرف میزنن که فلان بخرم فلان کنم ولی همش حرفه.حتی وقتی فهمیدن مامانم میخوان برن مسافرت گفتن حالا چه هاااا کنن واسه ی آیلین.خودشون که رفتن سفر دقیقا همون جوانرود هم رفتن ولی هیچی از طرف خودشون واسه شما نیوردن.یه عروسک به درد نخور!که هم پرز میده،هم خوب دوخته نشده،هم یکم پارگی داره!و تاکیید کردن از طرف عمو امینه دوست داشته برات یه چیزی بخره!اینقد عصبانی هستم که از این عروسک متنفرم.

وقتی تورونداشتم همش مامان بابایی میگفت هر بار که میرم بیرون با حسرت مغازه ها رو نگاه میکنم میگم یعنی میشه منم برای نوه م خرید کنم،خوب حالا این نوه چرا ذوقی نشون نمیدی؟گفتی هر ماه بارداری یه عروسک میخری براش،یکیشم نخریدی؟!چرا فقط حرف میزنی که انتظار درست کنی؟

مامان خیلی ناراحتم واسه همین نوشته م.دلم ناراحت میشه وقتی میبینم مامان بابام بعد اون سیسمونی خوبی که برات تهیه کردن هنوزم هم به فکر خرید کردن برای تو هستن.دلم ناراحت میشه میبینم عمه اکرم رفته جوانرود و تماس میگیره آیلین ظرف غذا داره میخوام براش بخرم؟دلم ناراحت میشه وقتی میبینم محسن با تمام بچه گیش وقتی اومد دزفول برای تو یه لباس آورده تازه معذرت خواهی میکنه ببخش دیگه دانشجوییه.

منم دلم میخواد خونواده ی بابایی مثل بقیه برات یه چیزی بگیرن بفهمم به یادت بودن.ببینم واقعا ذوق دارن.

ما تا از اصفهان اومدیم بابام با وجود خستگی که داشت سریع اومد که ببینت.اون وقت اونا ساعت 14 از سفر به خونه رسیدن. شب رفتن عروسی ما خودمون فردا ظهرش رفتیم پیششون.اون وقت مامان من که از سفر اومد اونم ساعت 19! شام اونجا بودیم که تورو ببینه.که هدیه های تورو بده.مامان بابام بی نهایت دوستت دارن و عاشق خرید کردن برای تو هستن.

مثلا مامان بابایی هی میگفت کی بشه برای شما گوشواره بخره.شما دو جفت گوشواره داشتی که وقتی انداختم گوشت متوجه شدم برات بزرگ هستن واسه همین سه شنبه عصر رفتیم و برات خریدیم.مامان بابام اصرار داشتن که اونا پولشو بدن ولی من و بابایی نزاشتیم چون دوست داشتیم خودمون برات بخریم.ولی مامان بابایی حتی به روی خودش نیورد که هی گفته ....

این تفاوت ها خیلی داغونم میکنه.چون مثلا نوه ی اول و تنها دختر اون خونه ای.بحث مالیش نیست،بحث نشون دادن علاقه ست.

از علاقه ای حرف میزنم که تا الان تو خونواده ی بابایی ندیدم.نمیگم دوستت ندارن میگم احساس ندارن.میگم حوصله ندارن،میگم حتما بخاطر سن و سالشونه.میگم بعضی وقتها حس میکنم تظاهر میکنن به احساس!خیلی دلم گرفته.خیلی ناراحتم.کاش حرف نمیزدن که برام توقع درست کنن.کاش کاری نمیکردن ولی مدام از کارایی که مثلا میخوان کنن حرف نمیزدن.که منم اینقدر ناراحت نشم.

هیچ وقتم اعتراضمو قبول ندارنو میگن اشتباه میکنی.ما منظورمون این نبوده و این حرفا.......

 

 

میخوای همش جلوی چشمت باشم.بعضی وقتها که از اتاق میام بیرون میزنی زیر گریه!ولی بعضی وقتها هم آروم میمونی تا برگردم.تو اینترنت که سرچ کردم دیدم واسه سنته که از اتاق بیرون میام گریه میکنی.

دیگه همش تو اتاق میچرخی و تند تند سینه خیز میری و هر طرف میری که با اسباب بازیهات بازی کنی.

شبا ساعت 2که شد از خودت آواز های ناهنجار! میخونی و نمیزاری بابایی بخوابه.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)