آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

عیدت مبارک

*٩٣/٠١/٠١* * 8 ماه و ٩ روز*  *٣٧ هفته و ١ روز* مامان جون عزیزم،سال نو مبارک.امیدوارم امسال با تو بهترین سال برامون باشه که میدونم هست.مامان بابا عیدی بهت یه ون یکاد دادن،وقتی به دنیا اومدی گردنت میندازیم،تا از چشم بد در امان باشی مامانی.امسال سال اسبه،سال تحویل ساعت ٢٠:٢٧ دقیقه بود.نوشتم شاید بعدا دلت خواسته باشه بدونی چه سالی به دنیا آومدی.راستی بابام و خاله نسرین و مامان بزرگ(پدریم) هم بهت عیدی پول دادن. عزیزم همه ی فامیل و آشنا چشم به راهت هستن.وقتی گفتم نهم تو بغلمون میای همه خوشحال شدن. خیلی ناراحت و نگرانم،چون به شدت سرما خوردم گلوهامو گوشام عفونت کردن.نگرانتم امیدوارم به تو آسیبی نرسه ...
18 ارديبهشت 1393

36 روزگی

*15.2.93* * 1 ماه و 5 روز و 22 ساعت و 53 دقیقه * * 36 روز* دختر گلم اومدم برات بنویسم چه بابای مهربونی داری,اومدم برات بگم بهترین بابای دنیا رو داری. عزیزم شما پری شب نخوابیدی,دیروز همش گریه میکردی واسه همین مامان خیلی خسته و داغون و بی حوصله شده بود,به شدت کمبود خواب رو حس میکردم.دیروز ظهر حمومت کردم وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم بابایی لباساتو تنت کرده و بهت روغن و پودر بچه زده.دیشبم همش مراقبت بود . بغلت میکرد,بهت شیر میداد, پوشکتو عوض میکرد بعد هم که خوابوندت.شب هم جاشو با من عوض کردو تا خود صبح مراقبت بود.شما ساعت5 صبح بیدار شدی بابایی پوشکتو عوض کردو داروهاتو داد(دارو برای نفخ) بعد هم دو شیشه شیر بهت دا...
15 ارديبهشت 1393

30 روزگی

*٨.٢.٩٣* *30 روز و 7 ساعت و ٥٠ دقیقه * ٣٠روز گذشت،تو داری بزرگ و بزرگ تر میشی.شیرینو شیرین تر میشی.هر روز خودتو بیشتر از روز قبل تو دلمون جا میکنی.قربونت برم خیلی خوبی,خیلی خوب,تو بهترین دختر روی زمینی, بهترینی بهترین ... همش تو خونه آرومی,همچنان فقط برای شیر و پوشک گریه میکنی.فقط زمانی که نفخ شکمت شدید میشه نق زدنت هات شروع میشه. امروز یاد گرفتی بالاخره گریه کنی!!! آره مامان,شاید عجیب یا خنده دار باشه ولی تا حالا همش باز ناز‌!‌ کمی گریه میکردی. کوتاه و با صدای آروم,خودت زودی آروم میشدی و دوباره شروع میکردی. ولی امروز بلند و طولانی جندین بار گریه کردی.بابایی با تعجب گفت گریه هم بلده ! الا...
13 ارديبهشت 1393

31روزگی

*٨9.٢.٩٣* *31 روز و 12 ساعت و 4 دقیقه * مامانی دیشب نخوابیدی,همش گریه کردی,تا گفتم خداروشکر خوابید,بیدار میشدی نق میزدی و گریه میکردی.صبح ساعت 11بود زنگ زدم به مامانم که حالم خرابه میخوام آیلین رو بیارم پیشت ظهر هم باید نوبت دکتر براش بگیرم یه دفعه میارمش که گرمش نشه. ساعت 12 بود که با تمام وسایلت بردمت خونه مامانم,چون باید عصر نوبت دوم شنوایی تو میرفتی و گفته بودن باید حموم کرده بری مامانم حمومت کرد و خوابیدی. ساعت 5بود که رفتم خونه مامانم,به شدت دلم برات تنگ شده بود,خیلی از نبودت تو خونه اذیت شدم, حتی ظهر هم نتونستم بی تو بخوابم.پشیمون بودم که تورو فرستادم خونه مامانم.دیگه هم اینکارو نمیکنم! نهایتش اذیت بودم خ...
13 ارديبهشت 1393

28روزگی

*93.02.06* * ٢٧ روز و ٤ ساعت و 37 دقیقه  * آیلینم بالاخره وقت شدو اومدم برات این مدت رو بنویسم. آخرین نوبتی که دکترت بودیم برات هم نوشتم چهارشنبه بود.شما از همون چهارشنبه تا چهار شنبه ی هفته ی بعد مدام در حال نق زدن و کش و قوس بودی(ظاهرا بخاطر نفخ اینطور میشی). تو خواب همش نق میزدی ولی خواب بودی،این صداهایی که از خودت در می آوردی باعث میشد ما نتونیم بخوابیم آخه میترسیدیم خدای نکرده مشکل دیگه ای داشته باشی. خداروشکر الان خوبی. عزیزم پنج شنبه 25 روزگیت بالاخره خونه اومدیم.خداروشکر خیلی آرومی .هم مامان وقت خواب داره هم میتونه راحت به کاراش برسه.امروز صبح باز شروع به نق زدن کردی سریع بهت مولتی ویتامین دادم شک...
6 ارديبهشت 1393

10روزگی

*20.01.93* *11 روز و 8 ساعت و 57 دقیقه * دختر گلم بالاخره دیروز ده روزه شدی و مامان جون صبح بردت حمام،ماشالله بازم آروم آروم بودی تو حمام. من هم ظهر رفتم خونه حمام کردمو اومدم. عزیزم از 9روزگی دل درد داری،خیلی اذیتی بمیرم برات،کاری از دستم بر نمیاد. دیشب برات تولد صفر سالگیتو گرفتیم و کلی عکس گرفتیم. نسبت به دستات خیلی حساسی،نمیزاری تو قنداق بزاریمشون خیلی تکونشون میدی. 8و9روزگیت از بالای قنداق دستاتو در میاوردی واسه همین دیگه دستاتو تو قنداق نزاشتیم.از پری روز سعی میکنی با دستات چنگ بزنی و هر چی جلو دستات میاد محکم میگیری.امروز موقع شیر دادن با دستت سینه مو چنگ زدیو از تو دهنت درش آوردی،بعدشم گریه کردی ...
28 فروردين 1393

یه دختر ایده آل!

*28.01.93* * 18 روز و ٢٣ساعت و ٧ دقیقه *   گل مامان دیروز دوباره بردیمت دکتر اطفال.معاینه ت کرد و مثل همیشه گفت خوب خوبی,هیچ مشکلی نداری. به دکتر میگم خیلی میخوره,همش شیر میخواد.میگه خوب؟بذار بخوره.مگه بده؟ میگم همش خوابه!اصلا گریه نمیکنه.میگه خوب؟مگه بده؟همه ی مادرا این آرزوشونه! میگم بابا دیشب ٢خوابیده صبح ٨ بیدار شده اونم بخاطر تعویض پوشک و شیر,دوباره هم تا ظهر خوابیده. میگه: مامان آیلین من باید این حرفا رو یه گوشه ای بنویسم تا روزی که اومدی گله کنی ,آیلین شیر نمیخوره,آیلین نمیخوابه، چرا همش گریه میکنه بهت این روزا رو یادآوری کنم که چه دختر خوب و آرومی داشتی,آرزوی همه اینه که بهش نمیرسن تو که دخترت آرو...
28 فروردين 1393

15روزگی

**٢٤.٠١.٩٣* * 15 روز و 8 ساعت و 42 دقیقه* عزیزم دیروز عصر واسه ی اولین بار حمومت کردم,خیلی لذت بردم.اصلا سخت نبود و تو هم آروم بودی. از دیروز داریم بهت کمکی شیر خشک میدیم،خیلی آروم تر شدی انگار واقعا شیرام سیرت نمیکنه همش گرسنه بودی که این همه وزن هم کم کردی و بیقراری میکردی. امروز صبح من و بابایی بهداشت بردیمت،از دکتر تا ماما و مردم عادی هر کس میدیدت همش میگفت ماشالله خیلی نازه،عزیزم انگار عروسکیه.خلاصه حسابی کیف کردم! ...
25 فروردين 1393

13روزگی

**٢٢.٠١.٩٣* *13 روز و 9 ساعت و 5 دقیقه * گل مامان از دیروز خنده هات پیشرفته شده و دهن باز میخندی،وقتی اون لثه های نازت میوفته بیرون حسابی خوردنی میشی.هم اینکه لباتو غنچه میکنی صدا در میاری. دیروز صبح چشمت سرما خورد سریع دکتر بردیمت بهت قطره و پماد داد, امروز خداروشکر خیلی بهتر شدی.ظاهرش خوب شده ولی تا 5روز داروتو ادامه میدیم تا کاملا خوب بشی. امروز مامان بابام برای نهار دعوتمون کرده بود گفت میخوام دخترمو پاگشا کنم!وقتی هم که رفتیم بهت یه اسباب بازی با نمک داد,اونجا هم خوب بود حسابی خوش گذشت،خیلی مامان بزرگم دوستت داره، هم وقتی تو شکمم بودی بهت عیدی داد هم به روز تو عید که نهار خونشون بودیم برات یه بشقاب و یه قاش...
22 فروردين 1393

روزمرگی

*17.01.93* *٨روز و 10ساعت و 4 دقیقه* گل مامان دیروز بالاخره از تعطیلات خلاص شدیمو صبح بابام رفت بهداشت نوبت زد و ما دنبالش رفتیم.بعد از گرفتن تست تیروئید و شنوایی بیمارستان رفتیم.آخه تو بهداشت متوجه شدیم کارت واکسنتو ندادن. بیمارستان که رفتیم متوجه شدم یه واکسن و قطره تو بهت نزدن.باید موقع ترخیص بهت میزدن.دیگه واکسنتو تو پات زدو قطره تو دادن و بعد گواهی ولادت رو از بیمارستان گرفتیم و بابا دنبال شناسنامه ت رفت،ظهر با شناسنامه ت و یه جعبه شیرینی خونه اومد. عصر هم رفتیم دکتر،خداروشکر سالم و سلامتی دختر خوبم. وزنتم 2800 شده. بعد از دکتر اومدیم خونه و کمی بعدش نافت افتاد،آخیییییییییش راحت شدیم. امروز خاله مرضیه خونه ماما...
18 فروردين 1393