آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

169 روزگی

*23.06.93* *17:37* یک شنبه *5 ماه و 14 روز* 169 روزگی* سینه خیز رفتنت خیلی بهتر  و سریع تر شده.همش دور میزنی دنبال سوژه ت میری.از دیروز وقتی سینه خیزی دست و پات رو شق میکنی وخودتو بالا میبری.دو بار هم دیدمت حالت چهار دست و پا ایستاده بودی. امروز رفتی سر وقت میز تلویزیون و ماشین بابایی رو برداشتی که به موقع بهت رسیدم. جمعه هم من و بابایی شام میخوردیم که دیدیم دو دستت توی غذامونه! دیگه شیطنتت شروع شده دختر گلم وباید بیشتر از قبل مراقبت باشیم. تا ازت چشم بر میداریم یا کاغذ دستته یا دستمال خورد شده تو دهنت!خیلی این دو مورد رو دوست داری.نه ببخشید 4مورده!موبایل و کنترل رو فراموش کرده ...
23 شهريور 1393

162روزگی و سینه خیز

*15.6.93* *22:52* شنبه *5ماه و 7 روز* * 162روزگی* گلم یه روز بابایی از صبح رفته بود و عصری ساعت 19 اومد.ظهرش که من حوصله م سر رفته بود رفتم روروئک شما رو آوردم و واست بستمش.شما تا نشستی توش حسابی ذوق زده شده بودی!همش دست میزدی به دکمه ها این طرف اون طرف!عکسات هست.ذوقت کاملا معلومه! همون روز بعد از بازی که خسته شده بودی بغلت کردم تو بغلم یهو خودتو پایین کشیدی و سرتو رو سینه م تکون دادی یعنی شیر میخوای! تا لباسمو پایین کشیدم حمله ور شدی  و سینه مو گذاشتی دهنتو شیر خوردی.دو سه بار هم بعدش اینکارو تکرار کردی. دقیقا همون روز بعد از شیر بهت زبون کشیدم جا در جا شما هم بهم زبون کشیدی!!!!قربون استعدادت...
23 شهريور 1393

153روزگی و رودخونه!

*07.06.93. *23:55* جمعه *4 ماه و 29 روز* *153روزگی* امروز رفتیم کت ارزانی.دایی هام و خاله مرضیه و پسرش هم بودن. صبح ساعت 9:30رفتیم.از خونه برات وان و یه بشکه 20لیتری آب بردم.تا رسیدیم آب ریختم تو وانتو گذاشتمت تا خنک بشی و گرمایی نشی. کلی بازی کردی و مامان و بابا هم رفته بودن تو رودخونه و بابام مراقبت بود. ظهری من و سمیرا رفتیم تو آب.بعد با تیوب رفتیم بالا دو طرفشو گرفتیم پاهامونو بالا بردیم و با جریان آب اومدیم پایین.پامو گذاشتم زمین دیدم پام به زمین نمیرسه . تا به سمیرا گفتم ترسید و خودشو ول کرد.چپه شدیم تو آب و من سریع تیوپ رو گرفتم ولی سمیرا همش میرفت بالا و پایین تو آب.خودشو گم کرده بود آخه...
8 شهريور 1393

149روزگی عکس های آتلیه و بی تابی!

*03.06.93* *23:50* *دوشنبه* *4ماه و 25روز * *149روزگی* دخترم امروز عکس های آتلیه ت آماده شد.با مامان جون رفتیم و عکس هاتو آوردیم. بعدش رفتیم خونه مامان مامانم.واسه اولین بار توی زندگیت غریبی کردی.تا بهش نگاه میکردی بغضت میگرفت. باهات حرف میزد مثل ابر بهار! گریه میکردی.همش پشت سر هم اشک میریختی. قربونت برم الهی،نبینم جز اشک شوقتو. همچنان از وقتی 4ماهت پر شده خوابت بهتر شده.پیش میاد تا 3-4بیدار باشی ولی بیشتر وقت ها ساعت یک خوابی دیگه. گلم جدیدا کمی بی قراری میکنی.فکر میکنم بخاطر لثه ته.بیشتر در حال نق زدنی!گریه کردنی!یهو آروم میشی و یهو بی تاب. ...
6 شهريور 1393

137روزگی و کشف پاها!

*22.05.93* *16:25* *چهارشنیه* *4 ماه و 13 روز* *137 روزگی* آیلین مامان شما از روز دوشنبه عصر پاهاتو کشف کردی!تا بغلت میکردم خم می شدی و پاهاتو میگرفتی! خلاصه از عصر دوشنبه شما با پاهاتون مشغولین! همون طور که نوشته بودم حسابی غلت میخوری.360 درجه!دور خودت میچرخی و با بالشتت کشتی میگیری! بالشتتو میگیریو دورش میدی. بعد میندازی روی خودت!دوباره هم برش میداری! غلت میزنی و به طرف چیزی که جلوته میری و میگیریش.ولی هنوز کنترلت روی دستات کامل نشده.هنوز خیلی خوب سینه خیز نمیری.ولی کمی خودتو جلو میبری. امروز ظهر از خواب بیدار شدم آروم بهت گفتم آیلین بیدار شو.دلم برات تنگ شده.چشماتو محکم فشار دادی و خ...
22 مرداد 1393

131روزگی

*16.05.93* *15:32* *4ماه و 7 روز* *131روزگی* عزیزم امروز 5شنبه ست.اومدم برات از 5شنبه ی هفته ی قبل بگم که رفتیم اصفهان.شما خانوم و آروم عقب سرجات خوابیده بودی.بیدار میشدی شیر میخوردی بازی میکردی میخوابیدی.وقتی رسیدیم اصفهان رفتیم خونه خاله عصرشم مامانمو خاله نگین و مامان بزرگم با هواپیما میرسیدن. کلا شما آروم بودی اون شب نفیسه اومد و شما رو کنار امیرعلی گذاشتیمو عکس گرفتیم. فردا شبش با هم رفتیم رستوران شب نشین.بازم مثل همیشه خانوم و آروم بودی تا مامان بابا شامشونو بخورن بعدشم کلی عکس با هم گرفتیم. شنبه شب واسه ی شام خونه نفیسه دعوت بودیم.رفتیم خیابون فلسطین و سیسمونی ها رو دیدیم.مامانم برات یه قصری گرفت م...
16 مرداد 1393

117روزگی و بیخوابی!

*02.05.93* *12:31* * 3 ماه و 24 روز * *117روزگی* دحتر قشنگم بگم از یه هفته ای که گذشت و شما حسابی مامانو اذیت کردی؛ شب نمیخوابیدی روز نمیخوابیدی نمیزاشتی مامان هم بخوابه.خداروشکر 2-3روزه دیگه خوب شدی و خوابتم خوب شد. عزیزم دو شب پیش برای افطار خونه عمه اکرم دعوت بودیم،اونم بهت هدیه دادتو مثل مامان بزرگم پاگشات کرد! یه بلوز شورت صورتی برات خریده بود. باز هم صداهای جدید از خودت در میاری و به شدت دلبری میکنی!شدی کل زندگیم،قلب زندگیم.امید زندگیم. منو بابایی امیدمون به نفس های گرم توه.وقتی هستی وقتی میخندی میشیم بی نیاز ترین آدم روی زمین. تمام مشکلات یادمون میره.اون وقته که دلمون میخواد از ته دل باهات بخندی...
2 مرداد 1393

106 روزگی وآتلیه

*22.04.93* *23:30* *3ماه و 13روز* *106روزگی* آیلینم امروز(یکشنبه)من و مامانم بردیمت آتلیه,میشه گفت دختر خوبی بودی.کمی نق زدی ولی میشد بدتر از این باشی.در کل خوب بودی ولی تو دختر خنده روی من نخندیدی! خیلی دوست داشتم زودتر این ببرمت ولی نگران چشمای نازت بودم چون فلاش چشم ما آدم بزرگارو اذیت میکنه چه برسه به چشمای دخترم که تازه تولد باشه. با هر عکس یهو دستاتو باز میکردی چون از فلاش میترسیدی. قراره یه ماه دیگه عکسات آماده بشه.حسابی واسه دیدنش عجله دارم! عزیزم همون طور که واست نوشته بودم من برات از بارداری تا الان خیلی مراعات کردم.چهارشنبه ی هفته ی پیش خونه بابای بابا بودیم اونجا به شدت هوس پفک کردم.بابای...
23 تير 1393

101 روزگی و خوردن هندونه

*17.04.93* *22:50* * 3 ماه و 8 روز* *101 روزگی* عزیزم بعضی وقتا که دلم برات تنگ میشه یا حوصله م سر میره از خواب بیدارت میکنم,شما هم سرحال و خندون بیدار میشی,انگار نه انگار که خواب بودی!به محض اینکه چشمات باز میشه فقط دهن باز و صدا دار میخندی. دیروز صبح خیلی حوصله م سر رفته بود منم صدات کردم.ولی بیدار نمیشدی همش خودتو کش و قوس میدادی ولی بیدار نمیشدی.ولی من از تلاشم دست بر نداشتم!یه همچین مامان ظالمی هستم من! خلاصه با هزار تلاش و زحمت صدات کردم شما هم چشماتو محکم فشار داده بودی و مشخص بود بیداری ولی نمیخوای چشماتو باز کنی چون خوابت می اومد.بهت گفتم پیــــــــــــــسسس یهو همون طور چشم بسته خندیدی، بعدشم هر چی گفت...
17 تير 1393

86روزگی

*02.04.93* *18:55* *2 ماه و 24 روز * *86روزگی* دیروز خاله نسرین رو شکم گذاشتت و تو هم همه ی تلاشتو کردی که جلو بری.قبلا دستات جا میموند و اذیت میشدی ولی دیشب دستات رو کشیده بودی و پیش پهلوهات گذاشته بودی خودت جلو میرفتی. امروز ظهر من و تو خواب بودیم ولی همش نق میزدی فکر کردم شیر میخوای.هر کاری کردم سینه مو خوب نمیگرفتی.حس کردم باز شیر ندارم پاشدم برات شیرخشک درست کنم وقتی برگشتم دیدم رو شکم خوابیدی و سرتو بالا گرفتی داری اطرافو نگاه میکنی.خیلی تعجب کردم ولی گفتم حتما خودم هواسم نبوده اینطوری گذاشتمت.خوابوندمت سرجات هر کاری کردم شیشه رو نمیگرفتی تازه فهمیدم وقتایی که بهت رازیانه میدمو نمیگیری این نیست که دوست نداری فکر ...
2 تير 1393