آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

131روزگی

*16.05.93* *15:32* *4ماه و 7 روز* *131روزگی* عزیزم امروز 5شنبه ست.اومدم برات از 5شنبه ی هفته ی قبل بگم که رفتیم اصفهان.شما خانوم و آروم عقب سرجات خوابیده بودی.بیدار میشدی شیر میخوردی بازی میکردی میخوابیدی.وقتی رسیدیم اصفهان رفتیم خونه خاله عصرشم مامانمو خاله نگین و مامان بزرگم با هواپیما میرسیدن. کلا شما آروم بودی اون شب نفیسه اومد و شما رو کنار امیرعلی گذاشتیمو عکس گرفتیم. فردا شبش با هم رفتیم رستوران شب نشین.بازم مثل همیشه خانوم و آروم بودی تا مامان بابا شامشونو بخورن بعدشم کلی عکس با هم گرفتیم. شنبه شب واسه ی شام خونه نفیسه دعوت بودیم.رفتیم خیابون فلسطین و سیسمونی ها رو دیدیم.مامانم برات یه قصری گرفت م...
16 مرداد 1393

117روزگی و بیخوابی!

*02.05.93* *12:31* * 3 ماه و 24 روز * *117روزگی* دحتر قشنگم بگم از یه هفته ای که گذشت و شما حسابی مامانو اذیت کردی؛ شب نمیخوابیدی روز نمیخوابیدی نمیزاشتی مامان هم بخوابه.خداروشکر 2-3روزه دیگه خوب شدی و خوابتم خوب شد. عزیزم دو شب پیش برای افطار خونه عمه اکرم دعوت بودیم،اونم بهت هدیه دادتو مثل مامان بزرگم پاگشات کرد! یه بلوز شورت صورتی برات خریده بود. باز هم صداهای جدید از خودت در میاری و به شدت دلبری میکنی!شدی کل زندگیم،قلب زندگیم.امید زندگیم. منو بابایی امیدمون به نفس های گرم توه.وقتی هستی وقتی میخندی میشیم بی نیاز ترین آدم روی زمین. تمام مشکلات یادمون میره.اون وقته که دلمون میخواد از ته دل باهات بخندی...
2 مرداد 1393

106 روزگی وآتلیه

*22.04.93* *23:30* *3ماه و 13روز* *106روزگی* آیلینم امروز(یکشنبه)من و مامانم بردیمت آتلیه,میشه گفت دختر خوبی بودی.کمی نق زدی ولی میشد بدتر از این باشی.در کل خوب بودی ولی تو دختر خنده روی من نخندیدی! خیلی دوست داشتم زودتر این ببرمت ولی نگران چشمای نازت بودم چون فلاش چشم ما آدم بزرگارو اذیت میکنه چه برسه به چشمای دخترم که تازه تولد باشه. با هر عکس یهو دستاتو باز میکردی چون از فلاش میترسیدی. قراره یه ماه دیگه عکسات آماده بشه.حسابی واسه دیدنش عجله دارم! عزیزم همون طور که واست نوشته بودم من برات از بارداری تا الان خیلی مراعات کردم.چهارشنبه ی هفته ی پیش خونه بابای بابا بودیم اونجا به شدت هوس پفک کردم.بابای...
23 تير 1393

101 روزگی و خوردن هندونه

*17.04.93* *22:50* * 3 ماه و 8 روز* *101 روزگی* عزیزم بعضی وقتا که دلم برات تنگ میشه یا حوصله م سر میره از خواب بیدارت میکنم,شما هم سرحال و خندون بیدار میشی,انگار نه انگار که خواب بودی!به محض اینکه چشمات باز میشه فقط دهن باز و صدا دار میخندی. دیروز صبح خیلی حوصله م سر رفته بود منم صدات کردم.ولی بیدار نمیشدی همش خودتو کش و قوس میدادی ولی بیدار نمیشدی.ولی من از تلاشم دست بر نداشتم!یه همچین مامان ظالمی هستم من! خلاصه با هزار تلاش و زحمت صدات کردم شما هم چشماتو محکم فشار داده بودی و مشخص بود بیداری ولی نمیخوای چشماتو باز کنی چون خوابت می اومد.بهت گفتم پیــــــــــــــسسس یهو همون طور چشم بسته خندیدی، بعدشم هر چی گفت...
17 تير 1393

86روزگی

*02.04.93* *18:55* *2 ماه و 24 روز * *86روزگی* دیروز خاله نسرین رو شکم گذاشتت و تو هم همه ی تلاشتو کردی که جلو بری.قبلا دستات جا میموند و اذیت میشدی ولی دیشب دستات رو کشیده بودی و پیش پهلوهات گذاشته بودی خودت جلو میرفتی. امروز ظهر من و تو خواب بودیم ولی همش نق میزدی فکر کردم شیر میخوای.هر کاری کردم سینه مو خوب نمیگرفتی.حس کردم باز شیر ندارم پاشدم برات شیرخشک درست کنم وقتی برگشتم دیدم رو شکم خوابیدی و سرتو بالا گرفتی داری اطرافو نگاه میکنی.خیلی تعجب کردم ولی گفتم حتما خودم هواسم نبوده اینطوری گذاشتمت.خوابوندمت سرجات هر کاری کردم شیشه رو نمیگرفتی تازه فهمیدم وقتایی که بهت رازیانه میدمو نمیگیری این نیست که دوست نداری فکر ...
2 تير 1393

83روزگی

*30.3.93* *3:14* *2 ماه و 21 روز* *83روزگی* چه حس خوبیه وقتی صبح چشماتو باز کنی و یه دختر کوچولو رو ببینی که کنارت ناز خوابیده . چه حس خوبیه همون طور خواب آلود بغلش کنی ،بیدارش کنی ،که شیر بخوره اونم چشماشو باز کنه و بخنده برات.اون وقته که خوابو کلا میبوسی میزاری کنار!!اصلا خواب واسه چی؟کسر خواب یعنی چی؟ دخترو با اون لبخند باید بخوری...ببوسی...باید باهاش بازی کنی...از وجودش لذت ببری تا انرژی بگیری. آیلینم هر روز و هر شب،هر ثانیه خدا رو برای داشته ت شکر میکنم. هر وقت لبخندتو میبینم خودمو خوشبخت ترین زن دنیا میدونم.چون تو رو همراه با همسری دارم که تمام لحظه های خوب و خوش رو برام میسازین. دخترم خاله نسرین ام...
30 خرداد 1393

80روزگی

*27.3.93* *18:43* *2 ماه و 18 روز* * 80روزگی* آیلینم یه هفته ای میشه که داری مامان و بابا رو اذیت میکنی.دیگه دارم خسته میشم از این وضعی که درست کردی. شب ها ساعت 3-4 میخوابیدی ولی امیدی بود که 2-2:30 خوابت بگیره؛این یه هفته ای که گذشت شما ساعت 3:30-4 با اشک و التماس خوابت میبرد،اینقدر خسته میشم و حالم بد میشه که میدمت دست بابایی، اون میخوابونت.آخه من از ساعت 12:30-1در تلاشم برای خوابوندنت. داشتم میگفتم شما 3-4 میخوابی،4-5ساعت بعدش برای شیر بیدار میشی.بعدش میخوابی و یه ساعت یه ساعت (برای شیر) بیدار میشی تا ساعت 1-2 ظهر.بعدش همش در حال نق زدن و چرت 5دقیقه ای هستی تا 3-4 شب.آخه چطور عصر و غروب درست و حسابی نمیخوابی؟...
27 خرداد 1393