آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

بوس

92/05/20 بابایی عادت داره وقتی میخواد بره سرکار یا بیدار بشه باید مامانی رو بوس کنه. عزیزم از وقتی که تو دل مامانی اومدی،غیر از مامان برای بوسیدن تو،شکمم رو هم میبوسه. ...
8 آبان 1392

مامان شدم

92/05/19 دیشب( ساعت ۱:۳۰ )فهمیدم تو دل مامان هستی،نمیدونی چقدر خوشحالم جیگر گوشه ی مامان. ببین خدا چقدر دوستم داره که گذاشته لذت مادر بودن رو بچشم.این چیز کمی نیست. عزیزم نمیدونی با اینکه الان یک ماهت بیشتر نیست چقدر برای به آغوش کشیدنت دارم لحظه شماری میکنم. میدونستی کنجد بابایی؟ بابا همش مراقبته،هر چی میخورم میگه باید یه ذره بیشتر بخوری که کنجدمم بخوره. نهار خونه ی مامان جون بودیم خاله مرضیه رو دعوت کرده بود.برنج و قرمه سبزی خوردم،بابایی دو تا دونه لوبیا گذاشته توی قاشقم میگه برای کنجد نیومده حسابی تو دلمون خودتو جا کردی جیگر گوشه م. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی و پدر و مادر لایقی ...
8 آبان 1392

دکتر و عروسک

92/05/23 سلام مامانی،خوبی نفسم؟ دیروز برای وجود نازنینت رفتم دکتر زنان،اول معاینه م کرد و وزنم کرد.مامان 57 بود از وقتی فهمید بارداره به 60 رسید.الانم با ترازوی دکتر 61 بودم هر چند بخاطر مانتو بوده.فشارم هم 11 مثل همیشه بود. بعد گفت که پیاده روی کنم،میوه و سبزیجات بخورم و روزی دولیوان شیر و دو کاسه ماست بخورم و هفته ای 2-3بار ماهی. تا شش ماهگی میتونم رو به بالا یا روی شکم بخوابم.بعدش بخاطر جیگر گوشه م ممنوع میشه. گفت الان بهت سونو نمیدم ماهی دیگه همین موقع بیا تا بفرستم سونو که صدای قلبشو بشنوی با این جمله ش دنیا رو بهم داد.قربونت برم الهی. بعد از مطب رفتیم سیسمونی سعادت یه خرگوش خوشگل برات خریدیم که...
8 آبان 1392

قرارمون یادت نره

92/05/21 دیروز عصر ساعت ١٨:٣٠ دقیقه رفتیم آزمایشگاه.آزمایش خون و ادرار دادم که مطمئن شم باردارم. گفتن برای جواب ساعت ٢٠ بیاین.ما هم رفتیمو همش استرس داشتم که این همه خوشحالی بی دلیل نباشه. ربع ساعت اونجا معطل شدیم که بالاخره صدام کردن و جواب آزمایش رو دستم دادن. بهش گفتم مثبته یا منفی؟گفت مثبته.خیلی خودمو کنترل کردم که نیشم باز نشه تا زدیم بیرون داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. مامانی قبلا من و بابایی قرار گذاشته بودیم،به محض اینکه فهمیدیم باردارم بریم یه یادگاری بخریم. دیشب به بابایی میگم قرارمون یادت نره،گفت بریم من خرس میخوام.گفتم نه گفت چرا.خداروشکر هر چی گشتیم دوختاشون خوشگل نبودن و نخر...
8 آبان 1392