آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

بالاخره دیدمت مامانی

1392/8/8 19:09
نویسنده : مامانی
113 بازدید
اشتراک گذاری

08/08/92

*16 هفته و 5روز* *3ماه و 18 روز*

عزیزم مامان دیروز صبح با بابایی رفتیم سونوگرافی.این دفعه گفتم هر جور شده باید ببینمت.خیلی دلم میخواست ببینم چه شکلی هستی.

وقتی اسممو صدا کردن رفتم داخل،بهشون گفتم میشه همسرم داخل بیاد؟

گفتن بارداری؟گفتم آره.گفت بزار از دکتر میپرسم ببینم چی میگه.

رفتم رو تخت دراز کشیدم وقتی دکتر کارشو انجام داد گفت به همسر این خانوم بگین داخل بیاد مریضی هم رو تخت نباشه.

بابایی داخل اومد.دکتر به بابایی بدن نازنینتو نشون داد.من خیلی ناراحت بودم چون هر چی نگاه میکردم سر در نمی آوردم واسه بابایی که توضیح میداد من هیچی نمیدیدم که متوجه بشم.

بعد از نشون دادن بابایی به دکتر گفت میشه صدای قلبشو ضبظ کنم؟!دکتر گفت مشکلی نیست ولی الان مریض ها بخاطر دوربین معترض میشن برین بیرون دوباره صداتون میکنم.

دکتر کارهای مریض ها رو انجام داد و بابایی رو دوباره صدا کرد.صدای قلبتو ضبط کردیم.بعد دکتر گفت میخواین فیلم بگیرین ازش؟بابایی از خدا خواسته زودی گفت اگه میشه آره.ممنون.

بابایی فیلم گرفتو دکتر توضیح میداد.این سرشه .این دستشه.قلبشه.قربونت برم مرتب هم تکون میخوردی.حسابی خوشحال بودم که منم میتونم ببینمت.به سرعت باد بعد از سونوگرافی خونه اومدیم که فیلم رو ببینیم.

الهی دورت بگرده مامان.نفسم سرتو،دستتو،اون قلب نازنینتو،و ستون فقراتتو دیدم.قربونت برم الهی برامونم دست تکونی دادی شیطون.

دیروز ظهر اینقدر این فیلم رو دیدم که غذا سوخت!متوجه بوی غذا هم نشدم.فقط دوست داشتم ببینمت.

تا امروز بیش از صدبار من و بابایی میبینیمت.قبل از خواب.بعد از خواب.قبل از غذا بعد از غذا.......

منم همش قربون صدقه ت میرم.

عزیزم مامان و بابا برای دیدنت دارن لحظه شماری میکنن...امیدوارم همیشه سالم و سلامت کنار هم و همدم هم باشیم.خیلی دوست دارم عمرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)