آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

تولد

1393/1/16 5:04
نویسنده : مامانی
239 بازدید
اشتراک گذاری

*١٢/٠١/٩٣*

*2 روز و 23 ساعت و 39 دقیقه *

سلام دختر گل مامان.عزیز دلم بالاخره وقتش شدو تورو به آغوش کشیدم.

نه فروردین93 (ایام فاطمیه)27 جمادی الاول 1435 ،29march 2014 ،ساعت ١١:٢٥ ،با وزن ٣.١٠٠ ،قد ٥١ ،دور سر ٣٥ تو بیمارستان نبوی،با عمل سزارین (بیهوشی) توسط دکتر پریوش پور صباحیان چشمتو به دنیا باز کردی.

عزیز مامان،دخترم با دیدنت و به آغوش کشیدنت انگار دنیا رو به مامان بابا دادن.نمیدونی چه حسی خوبی داریم.دیدنت بهمون انرژی میده.

آیلینم برات از زایمانم مینویسم چون میدونم بعدا خیلی دوست داری بدونی ولی شاید جزییاتش تا اون موقع فراموشم بشه.

هشت فروردین شب رفتیم کارای بیمارستان رو انجام دادیم.مامانم بهم یه آمپول تقویتی زد تا انرژی داشته باشم و زیاد اذیت نشم.

نهم فروردین ساعت ٥:٣٠ بیمارستان بودیم و بستری شدم.بابا برامون اتاق خصوصی گرفته بود که راحت باشیم.

فکر میکردم تا ساعت ٩-١٠ تو بغل مامانی،ولی بخاطر اینکه اون روز دکترم تنها مریضش من بودم آخری شدمو عمل به ساعت ١١رسید.

ساعت ١٠:٣٠ صدام کردن و با همراهی بابایی و مامانم راهی اتاق عمل شدم،مامانم اشک تو چشماش بود من خوشحال و خندون که بالاخره میبینمت و به آغوش میکشمت به طرف اتاق عمل میرفتیم .با بابایی و مامانم روبوسی کردمو تو اتاق انتظار اتاق عمل نشستم تا بالاخره وارد اتاق عمل شدم.آخرین بار ساعت ١١ رو دیدم بعدش دیگه یادم نماید چی شد فقط میدونم وقتی چشم باز کردم از درد زجه میزدم!!! بابایی رو کنارم میدیدم که با چشمای پر از اشک کنارمه،صدای پرستارارو میشنیدم که داد میزدن بیمارستان رو تو سرت گذاشتی،ظاهرا یادشون رفته بود بهم مسکن تزریق کنن و حسابی درد کشیدم که با جیغ و داد هایی که زدم بهم مسکن تزریق کردنو آروم شدم.

تمام لحظه ها بابایی یواشکی کنارم بود همین باعث دلگرمیم شده بود.بقیه التماس میکردن شوهرشون بیان زودی هم میرفتن ولی بابایی تمام سعیشو میکرد تمام لحظه ها یواشکی کنارمون باشه.

داشتم میگفتم مامانی بعد از اینکه آروم شدم تورو کنارم آوردن همش میپرسیدم سالمه؟ خوبه؟ همش میگفتن آره ولی بازم نگران بودم وقتی دیدمت آروم شدم ولی چون قنداقت کرده بودن من دست و پاتو نمیدیدم بخاطر همین همش سوال میکردم اونا هم میگفتن سالمه سالمه نگران نباش.

هر کی تو رو میدید بهم میگفت ماشالله خیلی نازه ولی من به فکر سلامتیت بودم تا زیباییت.

ظهر ملاقاتی اومدن ولی من اثر داروی بیهوشی رو داشتم و همش گیج بودمو چشمامو میبستم. برای ملاقات هم دایی مهدی و عمه اکرم و لیلا و عمو نادر اومدن.

عصری حالم خیلی بهتر بود و سعی میکردم بهت شیر بدم.ساعت 8-9 شب بود که بهم گفتن راه برو . مامانم بهم آمپول تقویتی زد و یه شیاف گذاشتن بعدش خیلی راحت پاشدمو راه رفتم. خیلی خوشحال بودم که میتونم برعکس همه بدون درد و راحت قدم بزنمو راه برم و کمرمو راست بگیرم.شب شد خاله نسرین جاشو با مامان عوض کردو تا صبح پیش خاله نسرین رو تخت خوابیده بودی اونم تا صبح بیدار بالا سرت بود و من خواب. اتاقی که گرفته بودیم دو تخته بود همین باعث شده بود همراهی که برای من بیاد راحت رو اون تخت باشه و نخواد تمام وقت رو صندلی بشینه.

صبح خاله نسرین و مامان بازم جاشونو عوض کردنو بابایی اومد تا کارای ترخیص رو انجام بده و مامان ساعت 1ظهر خونه بود.

راستی برای یادآوری بنویسم که:

*بعد از عمل بخاطر تزریق آنتی بیوتیک ها حسابی ورم کردم هنوز هم کمی ورم دارم.

*وزنم 4کیلو بعد از عمل کم شد.

*قرار یه هفته ای بخیه ها کشیده بشن.

*تاثیر گاز بیهوشی باعث سرفه شده بود که تا ٦روز طول کشید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)